تجربه ها و روهای شگفت انگیز من



بسیار زیبا بود و بیشتر از آن باهوش. در تمام دوره هایی که گذرانده بود نفر اول بود. چند سالی که با هم جلسه داشتیم همه متوجه شده بودند که به او فکر می کنم. این را وقتی فهمیدم که یکی از اعضای جلسه یک بار با کنایه گفت: "دقیقا" (این تکیه کلام من بود هنگام تمام شدن سخنان خانم دکتر در طول این چند سال)

یک بار تصمیم گرفتم با او صریح باشم و او را بیرون از محل کار به یک چایی دعوت کنم. یادم هست برای کاری قرار بود دو جلسه به اتاق من بیاید. شب قبلش در خیالم با او در پارک تنیس بازی می کردم. در جلسه اولی که به اتاقم آمد بین حرفهایش از شوهرش  گفت. ناگهان سرم گیج رفت و همه احساسات چند سال گذشته، روی سرم خراب شد. من تا آن روز فکر می کردم مجرد است.

از اینکه به یک زن شوهردار فکر کرده بودم از خودم متنفر بودم. شب به یک قبرستان قدیمی رفتم و در سجده تا توانستم گریه کردم. (اولین بار بود در سجده گریه می کردم)

شب خوابش را دیدم. پشت به من نشسته بود. ناگهان رو به من کرد و با صدای بلند گفت: ببین!

به صورتش خیره شدم. ناگهان زشت شد. بعد زشت تر شد و زشت تر. 

در سه مرحله صورتش بسیار زشت و ترسناک شد. درست مثل زنهای جادوگر لاغری که زیبا هستند، اما ترسناک. آدم فکر می کند اسکلت آنها از زیر گونه هایشان پیداست و حرف که می زنند دندانهای وحشتناکی دارند.

با ترس از خواب بیدار شدم. 

فردا دوباره باید او را می دیدم. از دور که به طرف من آمد همان چهره را دیدم که در خواب دیده بودم. با یک سلام با عجله از کنارش گذشتم. هیچ وقت نفهمید چرا از او فرار کردم. از آنجا که بسیار مغرور بود، دیگر کمتر با من روبرو شد و کمتر چهره اش را از نزدیک دیدم . اما هر وقت از دور به او نگاه می کردم همان صورت را داشت. 

 

انسانها چهره ای واقعی دارند که با چهره مادرزادی آنها متفاوت است.  چهره واقعی را خودمان می سازیم. من یک بار چهره واقعی خودم را دیدم. در خواب در آینه نگاه کردم و چیزی بین خوک و انسان را دیدم که خودم بودم. در آن لحظه اصلا از این چهره بدم نمی آمد و حس کسی را داشتم که از بین همه چهره ها ، خودش این چهره را برای خودش انتخاب کرده است. چهره من تمام چشم چرانی های مرا در خود داشت. روی صورت من موهایی بود چندش‌آور. چیزی شبیه موهای شرم‌گاه. (انسان همان چیزی است که به آن دلبسته است و بیشتر عمر خود را به آن فکر کرده است)

چهره آن خانم دکتر خیلی زیباتر از چهره من بود. حداقل او هنوز انسان بود. هر چند هنوز تا زیبا بودن فاصله زیادی داشت. من هم هنوز تا انسان بودن فاصله زیادی داشتم.

 

 

 

 

 

 


یک اتفاق عجیب و جنون آمیز دیگر

ساعت اولین مطلبی که من در این وبلاگ نوشتم 11 و 11 دقیقه است.

این تکرار هم مصبیت زندگی من است.

ماشین را که روشن می کنم 10 و 10 دقیقه است. به مقصد که می رسم 1 و 1 دقیقه است.

ساعت را که تنظیم می کنم تا ساعت 5 صبح بیدار شوم روی گوشی پیام می آید که شما ساعت را برای 7 ساعت و 7 دقیقه دیگر تنظیم کردید!

هیمشه اینطور نیست. اما این اتفاق بیش از اندازه ای که احتمال دارد تکرار می شود. به اندازه ای که یک وقتی اطرافیان من نیز به آن توجه کرده بودند و دنبال معنای آن بودند. خواهرم می گفت معنایش این است که هیچ کجا گرفتار نمی شوی! طفلک از گرفتاریهای من خبر ندارد.

 

نیازی نیست باور کنید.

اگر جای شما بودم دیگر هیچ وقت به این وبلاگ سر نمی زدم.

اما اینها را می نویسم تا خودم فراموش نکنم و اگر  نمونه های آن در زندگی دیگران نیز هست از آن با خبر شوم.  


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت سئو سوپرگروه تلگرامی تبلیغات تجاری، کشاورزی، دامداری سوپرگروه تبلیغات صادرات واردات گم شده صفر تا صد سرمایه گذاری در بورس گیفت مکس فروشگاه تخصصی فروش گیفت کارت قانونی | پلی استیشن | استیم | ایتیونز اشتراک مطالب لیون فایل فینگیلی مرد رنگین کمانی قالب بتن صباغی | قالب بتن |‌ قالب بتن تبریز